کیاناکیانا، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره

خاطرات بهار زندگیمان کیاناجان

اولین پارک بادی دختر نازم

دختر گلم امروز که هفت ماه و سیزده روزه هستی که با مادر مرضیه رفتیم پارک بادی و دخترم کلی بازی کردی و همونجا هم خوابت برد. (همه ی این وسایل رو قبلاً هم دیده بودم و هم استفاده کرده بودم ولی هیچ موقع لذتی مثل امروز که دخترم در کنارم بود نداشت ، کیانای عزیزم تو بی نظیری) داریم می ریم پارکککککککک هورا رسیدیممممممم پرنسس نازم چشمای معصوم و نازش رو بسته و خوابیده ...
15 ارديبهشت 1396

هفت ماهگی کیانا جان

هفت ماه هست که کیانا جان در کنار من و بابا منصور هست و چقدر زود گذشت انگار همین دیروز بود که دخترم را برای اولین بار در آغوشم گذاشتند بعضی وقتها دلم میگیره از اینکه کیانای من بزرگ و بزرگ میشه و این لحظات شیرین کم کم از یادمون میره لحظه هایی که پر از هیجان و شادابی هست ساعت ،زمان با هم بودنمان را  داره به سریع ترین حالت ممکن طی میکند تا دخترم بزرگ و بزرگ تر شود ؛ دختر نازنینم خیلی خوشحالم که در کنار ما هستی و باید از خدا بابت دختر نازم هزاران بار شکر کنم.  پرنسس نازنینم هفت ماهگی ات مبارک کیانا جان شما از شش ماهگی تا هفت ماهگی یعنی در این یک ماه همش در مسافرت بودی یه مدت اصفهان بودیم و یه مدت تهران و حسابی بهت خوش گذشته(البته...
30 فروردين 1396

ژست چهار دست و پا رفتن

کیانای عزیزم الان شش ماه و نه روزه شدی و یاد گرفتی که حالت چهار دست و پا بگیری و یکم بپری جلو و چیزهایی که میخوای بگیری البته اگه روی پتو باشی ترجیح میدی پتو رو بکشی سمت خودت و به وسایلی که میخوای برسی ...
9 فروردين 1396

واکسن شش ماهگی

کیانا جان ، باید واکس شش ماهگیتو 30 اسفند میزدی ولی به خاطر سال جدید تا 5 فروردین همه جا تعطیل بود و مجبور شدیم 5 فروردین واکسنت را بزنیم. ساعت 10 صبح در اصفهان ، درمانگاه حضرت علی (من و بابایی و مامان زهرا و بابا مصطفی شما را بردیم) قبل رفتن از خانه بهت 15 قطره استامینافن دادم ، آقای دکتر خیلی خوب واکسنت را در ران چپت زد و بعد وقتی گریه کردی قطره را داخل دهانت ریخت  یه کم گریه کردی و من و مامان زهرا آرومت کردیم.(خدا رو شکر خیلی زود آروم شدی) بعد واکسن اومدیم خونه  روی پات کمپرس آب سرد میزاشتم . من تا 24 ساعت هر چهار ساعت یک بار قطره استامینافون بهت دادم و فرداش هر شش ساعت بهت قطره استامینافن دادم و روی پات کمپرس گرم گذاشت...
5 فروردين 1396

اولین سال تحویل دخترم

امسال سال تحویل حس عجیبی هست چون خانواده ما سه نفری شده و بهترین لحظه ها را قراره کنار هم رقم بزنیم چون ما سه نفر عاشق همیم دخترم پارسال همچین موقعی از خدا می خواستم مواظب گل خوشبو من باشه و زودتر بیاد کنارمون و امسال بهترین نعمت خدا در کنار ما هست و ما روز به روز از خدا بابت دختر عزیزمان سپاسگذاریم. دخترم سال تحویل شیراز بودیم کنار مادر مرضیه و بابا اسحق و عمه وحیده و خانواده عمو مسعود (خانواده عمه منصوره هم شیراز بودند ولی رفته بودند مرودشت و موقع سال تحویل نبودند)ما تا پنجشنبه صبح (96/1/3) شیراز بودیم و بعد با  خانواده عمو مسعود راهی اصفهان شدیم. من و بابا منصور تصميم گرفته بوديم يه عکس روی شاسی از پرنسس خودمون درست کنيم و يا...
1 فروردين 1396

اولین غذا

دختر نازم دیگه وقتش شده که بهت غذا بدیم. من و بابایی همزمان با سال تحویل اولین قاشوق فرنی را دهانت گذاشتیم و شما هم باعلاقه خوردی ( دانه های برنج را نمی توانستی راحت بخوری). روز اول که مصادف با 95/12/30 بود یک قاشوق مرباخوری فرنی دهانت گذاشتم (مواد فرنی : یک قاشوق مرباخوری آرد برنج ،که مادر مرضیه برایت درست کرده بود، کمی شکر ، کمی آب جوشیده. طرز پخت: مواد را روی حرارت گذاشتم بعد داخل کاسه مخصوص کیاناجان ریختم و کمی هم شیر خودم را بهش اضافه کردم) هفته اول باید فرنی بخوری هفته دوم علاوه بر فرنی حریره بادام و هفته سوم علاوه بر فرنی و حریره بادام ، سوپ باید بخوری. کیاناجان چون شش ماهه شدی و فابیسم هم نیستی باید ویتامین آد را حذف کنیم و به ...
30 اسفند 1395

دخترم شش ماهه شدی

دختر من ، شش ماهگی شما مصادف با سال تحویل هست پس کیانا عزیزم سال جدیدت مبارک کیانا جان شما الان شش ماهه شدی و به راحتی دستت را برای وسایل دراز می کنی و می خواهی بگیریشون و سریع به دهانت ببری و یا برای چیزی که دوست داری مثل پلاستیک و کاغذ اگر توی روروک باشی سری به سمتش می روی و می گیریش، برای حرکت های خنده دار و آهنگ ها می خندی، به اطرافت کامل توجه می کنی ، برای آینه ذوق می کنی ، اسمت را می شناسی و با صدا زدنت سرت را بر می گردانی، وقتی میروی روی شکم کامل روی دستهایت قرار می گیری و کمی به عقب می روی و دور خودت می چرخی ولی هنوز به جلو نرفتی. پرنسس من شش ماهگی ات مبارک   ...
30 اسفند 1395

عروسی دختر عمه بابا

پرنسس نازنین من ، برای اولین بار در پنج ماه و بیست و پنج روزگیت در مراسم عروسی شرکت کردی. عروسی دختر عمه بابایی بود(فاطمه= دختر عمه مریم) و شما با تعجب به همه جا نگاه می کردی و برات همه چی شگفت انگیز و قشنگ بود. بغل همه می رفتی و برای همه ذوق می کردی. (کیانا خانم دختر نازمن از پنج ماه و یازده روزگیت وقتی روسری یا چادر سرمی کنیم شما تشخیص می دهی که قصد خروج از خانه را داریم و سریع می خواهی بیایی بغلمان تا شما را هم به بیرون ببریم ) کیانا جان آماده شده می خواد بره عروسی ...
25 اسفند 1395

چکاپ

کیاناجانم الان پنج ماه و هجده روزت هست و امروز با باباجون اسحق رفتیم پیش دکتر کهن تا یک چکاپ کلی دختر نازم را بکنه و خدا رو شکر همه چیز خوب بود. و شما هم کلی توجه به اطرافت میکردی و خوشحال بودی.( دکتر بهت گفت خوب حالا دخترمون یه سرفه برامون بکنه و جالب این بود که شما هم سریع سرفه کردی. وقتی داشت صدای قلبتو گوش می داد شما با ذوق میخندیدی و وقتی داشت گوشت را چک میکرد شما میخواستی بگیریش و باهاش بازی کنی) کیانا خانوم در مطب دکتر دختر نازم فرداش شما علایم سرماخوردگی داشتی(سرفه، آبریزش بینی ، آبریزش چشم) با بابا منصور بردیمت دوباره پیش دکتر کهن و برای سرفه بهت شربت آیورا داد برای آبریزش بینی هم بهت قطره سدیم کلرید و ناپریزول داد( ت...
18 اسفند 1395