کیاناکیانا، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 17 روز سن داره

خاطرات بهار زندگیمان کیاناجان

عروسی دختر عمه بابا

پرنسس نازنین من ، برای اولین بار در پنج ماه و بیست و پنج روزگیت در مراسم عروسی شرکت کردی. عروسی دختر عمه بابایی بود(فاطمه= دختر عمه مریم) و شما با تعجب به همه جا نگاه می کردی و برات همه چی شگفت انگیز و قشنگ بود. بغل همه می رفتی و برای همه ذوق می کردی. (کیانا خانم دختر نازمن از پنج ماه و یازده روزگیت وقتی روسری یا چادر سرمی کنیم شما تشخیص می دهی که قصد خروج از خانه را داریم و سریع می خواهی بیایی بغلمان تا شما را هم به بیرون ببریم ) کیانا جان آماده شده می خواد بره عروسی ...
25 اسفند 1395

چکاپ

کیاناجانم الان پنج ماه و هجده روزت هست و امروز با باباجون اسحق رفتیم پیش دکتر کهن تا یک چکاپ کلی دختر نازم را بکنه و خدا رو شکر همه چیز خوب بود. و شما هم کلی توجه به اطرافت میکردی و خوشحال بودی.( دکتر بهت گفت خوب حالا دخترمون یه سرفه برامون بکنه و جالب این بود که شما هم سریع سرفه کردی. وقتی داشت صدای قلبتو گوش می داد شما با ذوق میخندیدی و وقتی داشت گوشت را چک میکرد شما میخواستی بگیریش و باهاش بازی کنی) کیانا خانوم در مطب دکتر دختر نازم فرداش شما علایم سرماخوردگی داشتی(سرفه، آبریزش بینی ، آبریزش چشم) با بابا منصور بردیمت دوباره پیش دکتر کهن و برای سرفه بهت شربت آیورا داد برای آبریزش بینی هم بهت قطره سدیم کلرید و ناپریزول داد( ت...
18 اسفند 1395

تولد پدرجون اسحق

کیانا جونم امروز تولد پدرجون اسحق بود و مامانی براشون کیک درست کرد و برای پدرجون جشن گرفتیم و کلی از دختر نازم عکس گرفتیم و شما ذوق کیک رو داشتی و شمع تولد پدرجون رو فوت کردی البته دختر گلم بابایی یه تغییرات جزیی در عکس داده ها ...
2 اسفند 1395

پنج ماهگی پرنسس نازم

پرنسس من پنج ماهگیت مبارک به نظرمن هیچ چیزی در دنیا لذت بخش تر از این نیست که صبح چشمانت را باز کنی و حضور یه پرنسس زیبا را در کنارت حس کنی؛ خدایا هزاران بار بابت هدیه باارزشت که به ما دادی ازت سپاسگذاریم کیانای عزیزم طی این پنج ماه که گذشت داری با محیط جدیدیت انس پیدا میکنی ؛ راحت روی شکم میروی ؛ صدا ها و آواهای بامزه درمیاوری؛ هرکسی که قصد خروج از خانه را دارد شما سریعا تصمیم میگیری با ذوق بغلش بروی تا شما را هم ببرد ولی اگر نبردن گریه نمیکنی ،برای اسباب بازیهات ذوق میکنی، روروک ات را دوست داری و وقتی داخلش هستی کمی به جلو می آیی ولی زود خسته میشی و میخوای بیای بیرون و چراغهای آبی رنگ روروک را بخوری  . ...
30 بهمن 1395

جابه جا کردن قاشوق با دستان نازنینت

کیانا دلبندم امروز داشتم بهت ویتامین آد می دادم که طبق معمول قاشوق رو با دست چپت ازم گرفتی و بردی طرف دهانت و برای اولین بار قاشوق رو بعد از چند ثانیه به دست راستت دادی. چهار ماه و یازده روزِ من این هم روند حرکت شما ...
11 بهمن 1395

رفتن روی شکم

کیانای من چند روزی میشد که روی شکم می رفتی ولی امروز دیگه سریع تا روی زمین بودی و دورت باز بود غلت می خوردی و می رفتی روی شکم و کلی ذوق می کردی و کلی با صدای بلند برامون قهقه می زنی و وقتی برات لالایی میگم تو هم مامانی رو با صدای خوشکلت همراهی میکنی. واااااااااااای نمی دونی چقدر خوردنی شدی کلی شیطون شدی و تا روی زمین هستی نیم خیز میشی که بلند بشی تا میشونیمت رو به جلو میری که بایستی  (به عبارتی میشه گفت آخرای چهار ماه روی شکم رفتی ولی امروز سریعاً تا روی زمین بودی روی شکم می رفتی یعنی چهار ماه و پنج روزگی) ایشون دخمل خوشمل مامان و باباشههههههه ...
5 بهمن 1395

کیانا جان چهار ماهه شدی

دختر عزیزم امروز پنج شنبه هست و طبق قرار باید چهار ماهه شدنت را با واکسن شروع کنی  اینم عکس چهار ماهگی دختر نازم (وزنت  6700 هست  با قد 63  سانتی متر)  امروز صبح ساعت شش از خواب بیدار شدی و من و بابایی تا ساعت هشت باهات بازی کردیم بعد بهت 12 قطره استامینوفون دادم. و با بابایی و مامانی و مادر مرضیه شما را بردیم بهداشت (پایگاه استقلال) از وقتی وارد شدیم ناآرومی می کردی انگار می دونستی قراره واکسنت بزنن. رو تخت خوابوندمت و پاهاتو گرفتم که خانوم دکتر واکسنت رو زد و دخترم کلی گریه کرد اومدیم خونه و سریع حوله سرد بابایی روی پات گذاشت و خوابیدی. که تا 24 ساعت حوله سردت کردیم به علاوه هر 4 ساعت هم...
30 دی 1395